معشوق «محرکی»ست که میتواند هیجان ما را به حداکثر برساند. او ما را به سمت رویاپردازی سوق میدهد و در عین حال، باعث ناامیدی ما میشود.
معشوق یعنی داشتن تمام آنچه که من ندارم؛ چرا که عشق چیزی نیست جز اعطای آنچه که فرد آن را ندارد. فرد عاشق، در پی جبران کمبودیست که فقدان آن را در خود حس میکند. معشوق آن چیزیست که نمیتوانم و نمیخواهم آن را داشته باشم؛ یعنی رضایت مطلق.
معشوق به شکل یک «مطلوب مطلق» که جنبه فالیک دارد در میآید و عاشق، برای به دست آوردنش به تکاپو میافتد. به همین خاطر است که فرد عاشق با نوعی محرومیت مواجه میشود؛ محرومیت از آنچه که دیگری، آن را دارد. اینجاست که عاشق، فالوس، یعنی آنچه که ندارد را به معشوق اعطا میکند و او را غنی میسازد.
به همین دلیل معشوق، برای من معرف نوعی حد و مرز است. او مانند یک «محافظ» در برابر رضایت مطلقی که عین درد است عمل میکند. او با حضور واقعی، خیالی و نمادین خود در بیرون، معادل سرکوب درونی عمل میکند. این مانع زنده، از من در برابر اشکال شدید ژوئیسانس محافظت میکند و قابل تحمل بودن نارضایتی من را تضمین میکند.
حال شاید روشن شده باشد که چرا وقتی عزیزی را از دست میدهیم، رنج میکشیم. با رفتن او، نارضایتیهای روزمره و قابل تحمل آرزومندیهای من ناپدید میشوند و من کاملاً ناراضی میشوم، یا به معنای واقعی کلمه، کاملاً راضی میشوم. آنچه مرگ دیگری متضمن آن است، اساساً مرگ یک «حد و مرز» است. بنابراین، در روند عزاداری، نیازمند بازسازی یک حد و مرز جدید هستیم.
*ژوئیسانس لذت مازاد بر نیاز و تحمل بشر است که به واسطه مازاد بودنش غیرقابل تحمل میگردد و به رنج بدل میشود. وقتی انسان تلاش کند بر ممنوعیتهای اعمال شده بر لذتش فائق آید با رنج زیادی مواجه میشود و این لذت دردناک همان ژوئیسانس خواهد بود.